سالها بعد ...
شاید...
مردی با چشمانی زیباتَر و تُنِ صدایی گرم تر کنارم باشد.
وآغوشش غرق در آرامشم کند، مملو از حسِ امنیت و مردانگی.
شاید...
همان مرد \بانو\ صدایم کند و ازدست پُختم حسابی تعریف کند(همان قُرمه سبزیِ لَعنتی)
شاید...
آن مرد تعصبش شیرین تر باشد و قلبش صادقانه تر برایم بکوبد
شاید...
دختری داشته باشم،که شبیه پدرش باشد وفقط چشمهایش به من رفته باشد اما همان مرد اورا \چَشم دُرُشت بابا\صدایش کند و دَمِ گوشم بگوید چَشم هایش عجیب خاص بودن تورا به او منتقل کرده است. همان قدر گیرا و سرشار از عشق.
سالها بعد..
شاید...
خانه ایی داشته باشم همانند رویاهایم و پسری داشته باشم که مردانگیش زبان زد خاص و عام است.
چه می دانم! شاید....
اما سالها بعد کنار همان آدمهای خوب، وقتی باران می زند، وقتی کنار پنجره آن گلدان هایی که تک به تک شان را با لذت برایم خریدی، چای به دست، فقطُ فقط یه لحظه قلبم می گیرد به یاد پاییزهایی که یک به یک با نبودنت زهر شد.
سالها بعد کنارهمان آدمها خوشحالم وهنوز عادت های آن دوران از سَرَم بیرون نرفته است. مکث بر روی بعضی از خاطرات غیر ارادیست.
ای تکرار نشدنی ترین تاریخ از زندگی ام...
به جاوندگیِ خیالت در خیالم سوگند
سَخت
است
فَراموش کَردَنَت🖤
شاید...
ZibaMatn.IR