دختری که شیطنت از چشماش می بارید. توی حرف زدنش کلی هیجان داشت و برای این که حسشو بهت منتقل کنه آروم و قرار نداشت.
می شناختمش خیلی وقت بود. آخه دوستِ خواهرمه!
با تمومه اون هیجان و شیطونی که داشت ولی میتونستی سختی هایی که کشیده بود حس کنی. این که خونه ی پدرش در رفاه بوده و چیزی رو خودش تهیه نمی کرده ولی حالا که مستقل شده، تصمیم گرفته بود رویِ پای خودش باشه و آینده ی معرکه ای رو برای خودش خلق کنه. تند و تند با ذوق و شوق از آینده اش می گفت از رویاهاش از هدف هایی که داره و قراره به تک تکشون برسه و باعث دلگرمی خونوادش بشه. خیلی پرانرژی بود. یک لحظه خودمو جای اون حس کردم. منم یه زمانی کسی جلودارم نبود. خیال پرداز بودم و برای تک تک آرزوهام برنامه چیده بودم. ولی؛
سرگردون شدم اونم عجیب. مُدام فکر و خیال که قراره چی بشه؟ اصلاً کی میشه؟ سرنوشت من چی می شه و در آینده چه اتفاقی میوفته؟! با این ابهام و سرگردونی و بی خبری از حوادث و ترس از آینده چی کار کنم؟!
کاش مثل دخترک زیبای مو مشکی من هم دوباره شیطنت کنم!
ZibaMatn.IR