زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 2 رای

اولین بار که دیدمش...
تو جشنواره شُعَرا بود...
دستم خورد به لیوان آب پرتقال
ریخت رو پیرهن سفیدِ زیر کتش!
رنگم پرید... لرزیدم! مثل همیشه
گند زدم! همه یه جوری نگام کردن!
ترسیده بودن... الکی که نبود!
شاعرِ معروف بود! برنده جشنواره!
داشت گریه م میگرفت که لبخند
زد! دستمالی از جیبش بیرون کشید
و پیرهنشو پاک کرد! نگاهی به
کسایی که دورمون با تعجب
جمع شده بودن انداخت و
ابرو بالا داد: چیزی نشده!
چرا نگا میکنین؟!
همه عقب رفتن. خواستم بگم
ببخشید، زبونم نچرخید درست!
فقط لبمو باز و بسته میکردم...
سرشو پایین انداخت و دست
تو جیبش کرد... لب زد:
اشکال نداره! پیش میاد...
و رفت و من فردا صبح روی
میزِ کارم یه برگه دیدم با
دست خطِ قشنگ:

حواسش پرت شد...
پیراهنم عطر پرتقال گرفته بود!
نگاهم تار شد...
از بس عشق...
خواب از چشمهایم گرفته بود! :)♡

دیالوگ دستهای دیوانه♡
نویسنده: ریحانه غلامی
ZibaMatn.IR

(banafffsh) Reyhaneh Gholami ارسال شده توسط
(banafffsh) Reyhaneh Gholami


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن