باورش نمیشد ک بالاخره بعد کلی انتطار عشقش برگشته باشه،،،دیگه خبری ع اون همه بی خوابی و دلتنگی نبود،حتی میتونست ع ته دل بخنده،،تموم وقتش رو با عشقش میگذروند...مشغول چت کردن با عشقش بود،،انگار با برگشتن عشقش دنیارو بش داده بودن،،،قربون صدقه های گاه و بیگاه دوباره از سر گرفته شده بود...طوری ک با خودش میگفت من خوشبخت ترین دختر دنیام ک باز عشقمو دارم...
صداهای ناواضحی ب گوشش رسید،،،یکی داشت تکونش میداد...چشاش ک باز شدن سیخ سرجاش نشست،نگاهی ب دور و برش انداخت،جز چهره نمکی دوستش چیزی ندید...سریع گوشیشو برداشت و پیاماشو چک کرد،،اما خبری ع اون همه خوشبختی چن لحظه قبل نبود...آهی کشید..همش خواب بود...و این اشکاش بودن ک بی اجازه رو گونه هاش می غلتیدن...!
ماه نوشت🌙
ZibaMatn.IR