من در خانه ای زندگی میکنم که نسبتا آپارتمان بزرگی است
دو اتاق و یک هال و یک پذیرایی دارد
اما از آن دو اتاق ، تنها یکی از آنها سهم است
آن اتاق پنجره ای ندارد که هر لحظه به آن خیره شوم و منتظر آمدنت باشم
ان اتاق دور ترین اتاق خانه نسبت به در است...
آنقدر دور که حتی اگر یک درصد در این خانه را بزنی من هرگز نمی شنوم
آیفون را از برق کشیده ام و نگران مزاحمت همسایه ها نیستم... مبادا زنگ آن ها مرا یاد تو بی اندازد...
این اتاق به طرف خیابان نیست تا روزی صدای خنده ای بشنوم و دلم بلرزد برای نبودنت
هیچ وسیله الکترونیکی در این اتاق وجود ندارد
نه تلویزیونی که نقش اول فیلمش همنام تو باشد
نه mp3 که آهنگ عشق من به تو را توصیف کند
نه هیچ چیز...
یک مبل قدیمی گوشه اتاق است و یک میز و چند برگ کاغذ که روی آن ها بزرگ نوشته شده است «به وقت آخرین حضور» و ماجرایش راجب پیر شدن مردی است که در فراق معشوقه اش آرام آرام می میرد و... اصلا هم ربطی به من و تو ندارد
آینه ای هم در این اتاق نیست
مبادا دیدن موهای سفید یک دستم مرور خاطره ای باشد برای گذراندن جوانی ام کنار تویی که نیستی...
ساعتی روی دیوار نصب نشده و من اطلاعی از وضعیت روز ها ندارم...
هربار گرسنه ام می شود در تاریکی مطلق در خانه ای که به جز اتاق من ، تنها نور موجود در آن هنگام باز کردن در یخچال بوجود می آید به سمت آشپزخانه میروم و چیزی برای خوردن بر میدارم...
چرا خانه هیچ چراغی ندارد؟! معلوم است...
من طاقت دیدن وسایل خانه ای که باهم خریده ایم را ندارم...
در اتاق مشترکمان قفل شده است و احتمالا تا الان چندین حشره به جان وسایلمان افتاده اند و چیزی از آن ها باقی نمانده است...
نمیدانم چند وقت است که با تلفن سفارش میدهم خرید هارا برایم بیاورند و پایم را از خانه بیرون نگذاشته ام
نمیدانم چه سالی است و چند بهار را بدون تو سپری کرده ام و تمام طبیعت جان دوباره گرفته است جز من...
مهم آن است که آن بیرون هیچ کس در انتظار من نیست...
نه در انتظار من و نه در انتظار هیچ زوج مرده ی دیگر...
یکی دفن شده در قبر و دیگری مدفون میان خاطرات...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
ZibaMatn.IR