خسته و دلشکسته از عالم و آدم، لباس مشکیاشو تنش کرد و ع خونه زد بیرون،،انگار با همه قهر بود،گره ابروهاش لحظه ب لحظه بیشتر میشد،،انقد تو فکر بود ک صدای بوق ممتد ماشینی ک ع بغلش رد شد رو نشنید،و همچنین بدو بیراه پسرک جوانی ک اعتراض میکرد ک حواست کجاس،،هه مگ چی میشد ی بارم اون بقیه رو نادیده بگیره؟!سرشو پایین انداخت و راهشو پیش گرفت،نفهمید چطور سر از مزار پدرش دراورد،از پسرک گلفروشی ک سر در بهشت رضوان نشسته بود چن شاخه گل میخک و گلایل و ی شیشه گلاب گرفت و با قدمای لرزون ب سمت مزار پدرش قدم برداشت... هرلحظه ک نزدیکتر میشد قلبش سنگین تر میشد،سنگ قبر پدرش رو بااون اسم زیباش ک دید زانوهاش سست شدن و افتاد رو زمین خاکی،دیگه براش مهم نبود ک لباساش کثیف و خاکی بشن،اشکاش ب سرعت میباریدن،دستشو محکم کشید رو گونه هاش،کلافه بود،دستی ب اسم پدرش روی سنگ قبر مشکی کشید و زیرلب گفت؛باباحمید ماه کوچولوت اومده،خسته نشدی انقد خوابیدی؟؟بسه پاشو بغلم کن صدای جیغ و خنده هام حرص مامان رو دربیاره توام درگوشم بگی؛آروم تر وروجک،میخوای مامانت بیرونمون کنه مگ؟!:)
با گلاب سنگ قبر رو شست و شاخه گل هایی ک خریده بود رو با وسواس گذاشت روسنگ قبر...
خیلی حرف داشت با پدری ک ۸سال زیر خروارها خاک خواب بود،شاید ع دختری ک همیشع رو لباساش حساس بود بعید بود ک دراز بکشه گوشه سنگ قبر پدرش و محکم سنگ قبر رو بغل کنه،اما اینکارو کردو اشکاش میریختن رو سنگ ،کش موهاشو باز کرد و موهاشو پخش کرد رو سنگ قبر و هق زد و نجواکرد؛میبینی حمیدخان،ماه کوچولوت کم آورده...زود بود رفتنت، قبلا تو بغلم میکردی الان انقد تنبل شدی ک همش خوابی،مجبورم من بیام بغلت کنم ،از وقتی رفتی دلخوشیامم باخودت بردی،حداقل گاهی وقتا بیا تو خوابم بغلم کن،تو ک انقد بی وفا نبودی ...
انقد هق زد و سنگ قبر پدرشو نوازش کرد ک نفهمید کی هوا تاریک شده...بوسه ای رو اسم پدرش گذاشت و ازجاش بلند شد،کمی لباساش رو تکوند و راه خونه رو درپیش گرفت...
ماه نوشت🌙
ZibaMatn.IR