نوجوان که بودیم؛ یکی از دغدغه های اصلیِ مان فوتبال بازی کردن جلوی خانه ی یکی از دو سه دختر خوشگل محله بود! به امید آن که شاید یک لحظه دیده شویم! امان از وقت هایی که آن دختر به شکلی تصادفی یا با شنیدن سروصدا -که عمداً بلند هم بود- سرش را از پنجره می آورد بیرون! چنان حرکات محیّرالعقولی از ما سر می زد که نگو! جفتک می زدیم به طاق طویله! روی آسفالت پشتک وارو می انداختیم و برگردان می زدیم! اکثراً هم جوری پخش زمین می شدیم که صدای استخوان های مان تا سه کوچه آن طرف تر می رفت.
بعضی وقت ها هم همگی عاشق یک نفر می شدیم! بقیه را رقیب جدی تلقی می کردیم، دعوامان می شد و مثل خر همدیگر را کتک می زدیم!
بدون استثنا هیچ وقت فرصت و جسارت حتی کلمه ای حرف زدن با آن ها را پیدا نکردیم. تنها آرزویی محال بود که به نوجوانی های بیست و چند سال پیش ما رنگ و رویی نجیب و غم انگیز می داد.
.
چند وقت قبل در خیابان، دختری که پای ثابت فوتبال بازی کردن جلوی خانه شان بودم را دیدم! همراه دو فرزندش بود. یکی پانزده شانزده ساله و دیگری کم سال تر. شکسته شده بود. خسته به نظر می رسید و در چشم های بی حالت گیجش هیچ اثری از درخشش عجیب گذشته نبود.
مرا نشناخت؛ اما مگر می شد من او را نشناسم؟ برایش شعر نوشته بودم. کتک خورده بودم... می خواستم بروم دست هایش را بگیرم و بگویم: زندگی با تو چه کرده است دختر...؟ اما مثل بیست و چند سال پیش نه فرصتی بود نه شجاعتی.
حس کردم یک نفر پاشنه ی کفشش را گذاشته روی قلبم و دارد همین طور فشار می دهد.
روی یکی از نیمکت های خیابان نشستم و سیگاری روشن کردم. چشم هایم را بستم و هرچه دود داشتم، هرچه درد داشتم را فوت کردم طرف آسمان...
ZibaMatn.IR