هر روز همین موقع ها درست این دم دمهای عصر که میشود سیل دلتنگی در لباس اشک گونه هایم را فرا میگیرد... دوایش یک فنجان قهوه نیمه داغ است, که تلخ و شیرینیش را متوجه نشوم...
و بعد کنار پنجره بنشینم و چشم در چشم درخت انگور بشوم...
و به تماشا بنشینم برگهای آزادش را که در نسیم می رقصند...
و کمی حسودیم بشود به تک درخت تاک خانه ام...
و حالا باید چشمهایم را ببندم و تصور کنم...
امروز تصور می کنم هردو کنار آبشار خنک جاده چالوس که با هیجان و عجله از کوه سرریز میشود ایستاده ایم...
آبش آنقدر خنک است و آنقدر سردمان میکند که گرمای چله تابستان را به بزرگی خودمان می بخشیم...
و هردو دور آبشار میدویم...
و سنگهای بزرگ پشت آبشار از هیجان ما به وجد می آید و نرم میشود و قول میدهد زمینمان نزند...
با دستهای شیطان شده مان آب به هم می پاشیم...
و تمام لباسهای تازه شسته شده مان را خیس میکنیم...
و چقدر لباسهایمان هم مثل ما این خیسی را دوست دارندکه تنگ تر به ما می چسبند...
نگاهم را شیطان میکنم چشمک دلبرانه ای به تو میزنم سنگ نیمه ریزی که در دستم پنهان کرده بودم را در می آورم آرام به سمتت پرتاب میکنم...
تو پسرک ساده هم که غرق در دلبری چشمک هایم بودی و در چال لپم گم شده بودی...
به دام چشمهایم می افتی و متوجه نمیشوی که سنگی به تو پرتاب کرده ام... تا آنکه از درد قشنگی که صورتت را نوازش میدهد به خود می آیی...
و آن وقت است که تو هم شیطان میشوی و دنبال یک سنگ ریز می گردی تا تلافی کنی...
اما تا بخود می آیی من گم شده ام...
و تو هم بعد از من ناپدید می شوی...
ومن چشمانم را باز میکنم... و آسمان را که روبه سیاهی رفته میبینم...
و فنجان خالی از قهوه ام را برمی دارم...
و خوب با آب و اسکاچ می شورم...
تا طعم قهوه را از یاد فنجان هم ببرم...
باز هم یک بعد ازظهر لعنتی...
باز هم یک دلتنگی...
....
دلنوشته
بهزاد غدیری
ZibaMatn.IR