یادش بخیر!
یک زمانی تمام دلخوشی مان
بعد از مدرسه،
همین عطر پرتقال و یک پتوی گرم و نرم بود،
که دور خودمان بکشیم و ڪنار بخاری بنشینیم!
آن موقع تمام دغدغه مان این بود که:
\عروسک صورتی قشنگمان گشنه اش نشود وما حواسمان نباشد\
عصرهایمان با لی لی و عمو زنجیرباف می گذشت...
صبح ها امانمان نبود که دست وصورت بشوریم و یک لیوان شیرگرم و کمی نان و عسل که صبحانه هرروزمان بود را بخوریم و برویم با بچه های محله بازی کنیم!
بعداز غذا پیشبندی می بستیم و می خواستیم ظرف بشوریم،
بعد هم که می گفتند:
تو هنوز بچه ای و این کارها مناسب تو نیست با جیغ می گفتیم:
من بزرگ شده ام...
عاشق این بودیم که لباس ها و کفش های مادرمان که برایمان صدهوا بزرگتر بود را بپوشیم و خاله بازی کنیم!
یکی از مورد علاقه هایمان این بود که در مهمانۍ ها به بزرگترها کمک ڪنیم و آنها هم بگویند:
[به! عجب خانمی شده است...]
راستش این روزها دلم بدجور هوای کودکی های بی دغدغه ام را کرده!
به راستی کودکی هایمان چه زود تمام شد...♥️
-زهرا خواجه زاده
ZibaMatn.IR