پدر بزرگ آلزایمر گرفته بود!
از بین خاطرات هشتاد ساله ای که
داشت، فقط خاطره ی آشنایی با
مادر بزرگو یادش بود، و این خاطره
رو هر روز با خوشحالی تعریف میکرد،
دقیقا با همون کلمات! همون جملات!
بدون هیچ کم و کسری: زهره یادته؟!
تو اومدی شیرینی فروشی که برای
آقات شیرینی بخری، گفتی قندش
افتاده ولی دروغ گفتی! میخواستی
منو ببینی! قند آقات نیوفتاده بود!
خودم ازش پرسیدم تو بازار! نذاشتم
شک کنه... گفتم از حمید شنیدم!
دوس نداشتم دعوات کنه که چرا
تنهایی با چادر گل گلیت اومدی
مغازه ی من! از اون روز خودم برات
شیرینی میوردم! انقد براتون شیرینی
اوردم که قند آقات رفت بالا، راضی
شد بگیرمت برای خودم بشی!
جمله ش که به آخر می رسید،
میزد زیر خنده و لپای مادر بزرگ
گل مینداخت! هیچوقت از شنیدن
خاطره پدر بزرگ خسته نشد...
هر بار یه جور ذوق میکرد! یه جور
جوابشو میداد و هیجانشو واسه یاد
آوریِ اون خاطره نشون میداد! انگار
داره برای اولین بار میشنوه اما
حداقل صد باری شنیده بود...
جوری نگاهش میکرد که انگار این
مرد هشتاد ساله، هنوز همون پسر
شیرینی فروشِ بیست ساله س که
دلشو برده بود و باعث شد به
دروغ بگه قند آقاش افتاده!
هردوشونو با هم از دست دادیم،
مامان میگفت، بابا بزرگ وقتی
داشته اون خاطره رو تعریف میکرده
و میخواسته برای همیشه چشماشو
ببنده، مامان بزرگ برای آخرین
بار ذوقشو با ایستادن ضربان
قلبش نشون داده :)
قصه کوچولو 🍊
ریحانه غلامی (banafffsh)
ZibaMatn.IR