در گوشه خیابان ایستاده بود
با همان لباس های رنگی رنگی و کمی چرکینش گویا امروز فعالیتش از همه روز ها بیشتر بود خسته به نظر میرسید همه عابران پیاده دوره اش کرده بودند و صدای قهقهه هایشان تا هفت محله پایین تر هم به گوش میرسید وسوسه شدم نزدیک رفتم و میان عابران خودم را جای دادم آنقدر در خنده غرق بودم که نفهمیدم کی عابران رفتند و من ماندم و او ،سرش را خم کرد بند کفش هایش را محکم کند که ناگهان نقابش افتاد در کمال ناباوری صورتش خیییس اشک و زیر چشمهایش کبود بود
اری!دلقک شهر ما غمگین ترین خنده هارا داشت...
اگه درد دلقک رو تو بدونی
تو به دلقک نمیخندی
ZibaMatn.IR