منتظر باران بودم ک ببارد . . .
با ذوق و اشتیاق فراوان همانند بذرهای پائیزی منتظر باریدن بودم.
تا در خود جوانه ی دیگر بزنم ، و خود را با نعره هایم همانند رد و برق ابرهای سیاه تخلیه کنم.
باران بارید . . .
و ناخوداگاه با ابرهای سیاه از شدت تنهایی همراه شدم.
اشک از چشمانم سرازیر و بعض هایم ترکید.
ابرهای دلتنگ با شدت گریه هایم چنان من را در اغوش گرفتند که بیاد مادرم در زمان کودکیم افتادم.
که با هر بار به زمین خوردنم من را در اغوش گرمش نوازش میکرد و به من این جمله رو بازگو :
این نیز بگذرد . . .
ابرها با دیدن شدت بغض و گریه هایم شروع به فریاد زدن کردن . . .
باران شدت گرفت . . .
ولی به راستی ابرها دلتنگ تر از من بودن و در به در منتظر اغوشی برای ارام کردن خیش و فریاد های خود بودن.
باران شدت فراوان گرفت . . .
ولی نه اشک های سرازیر شده از چشمانم ، نه بعض ترکیده ام دلم ، نه فریادهای بیرون امده از گلویم و نه اغوش گرمش ارام کننده دل و دردهایم نبود . . .
باران میبارید . . .
ولی کاش در آن سوی دیوار برفی ببارد
و انسانی منتظرم باشد ، که دستاهایی یخ کردم را در جیب هایش بگذارم و یا با نفس های گرمش دستانم را گرم کند....
ZibaMatn.IR