وقتی برایش انار نوبر را میبردم خیره نگاهم میکرد
کم کم لبخندش باز و بازتر میشد و کش می آمد.
بعد میخندید و آخرش انار را با گریه طوری بغل میگرفت که انگار مادری دختر گمشده اش را بغل میگیرد.
حسابی بو میکشیدش؛بعد میچسباندش به صورتش
و آخر سر مثل کسی که مجبورش کرده اند کاری را بکند پوستش را میکند و دانه دانه با وسواس جدا میکرد و میریختشان توی کاسه ای.
بعد رویشان نمک مفصل و گلپر میریخت
وقتی داشت انار میخورد چشمهایش را میبست و حاصل جوییدن انار و مزه ی ترش و گس توی دهانش را لمس میکرد
حس میکرد و به درک میرسید
این دختر دیوانه ی انار بود....
این دختر انار بود.
👤مرتضی عبدی
📚دختری که از اول انار بود
ZibaMatn.IR