تو سرزمین نور نگهبانایی زیادی هرشب نگهبانی می دادند تا مبادا دختر صبح راهشو گم کنه!بین سرزمین عشق و سرزمین نور یه جنگل بود که دیو تاریکی اونجا زندگی میکرد، دختر صبح از غروب تا سپیده از جنگل سیاه عبور میکرد با دیو تاریکی میجنگید تا به سرزمین نور برسه! وقتی دختر صبح اولین نفسشو به درون شیپورش میدمید و شروع به نواختن می کرد با اولین قدم پا به سرزمین نور می گذاشت! یه روز که عاشقانه ترین شعرها گفته میشدند و همه جا پر از عشق و جنون و رنگ قرمز بود خبر رسید دیو سرما داره از راه می رسه ،دختر صبح که دیگه دستاش از آفتاب سوزان خالی شده بود از سرزمین عشق راه افتاد تا از جنگل سیاه عبور کنه و دیو تاریکی رو شکست بده ،دختر صبح پیش خودش فکر می کرد اگه با اومدن دیو سیاه سرما عشق فراموش شه و دیگه هیچ رنگ قرمزی تو قلب ها وجود نداشته باشه چی !!چقدر همه چیز غمگین میشه !!پس ساز و دهلشو برداشت که بازم عشقو جشن بگیره و اینطوری نذاره دیو سرما چیزی از ترساش بفهمه! پس رفت به جنگ دیو تاریکی!اون شب دختر صبح انقدر رقصید و اهنگ شادمانه نواخت و عشق رو جشن گرفت که دیو سیاه سرما با دیدن دختر صبح عاشق شد عاشق قرمزی عشقش!دیو سیاه سرما از عشق سفید شد سفید مثل برف دیگه دیو نبود بلکه فرشته شده بود ! اونجا بود که دختر صبح چشماش سفیدی مثل برف رو دید و دلش رفت و عاشق شد عاشق سفیدی و پاکی عشقی که رنگش سفید بود ،اون شب دختر صبح زمان از دستش در رفت و شیپورشو یک دقیقه دیرتر به صدا درآورد اما عاشقانه تر از همیشه!❤️
نویسنده:بهاره صادقی
ZibaMatn.IR