کمندِ زلفِ تو ، رقصان ؛ میانِ بادِ نوروزی
هرآن کس دید ، زلفت را ، روان شد ؛ سوی بهروزی
میانِ ظلمتِ شب ها ، چو از رُخ ؛ پرده بَرداری
دلِ تاریک عاشق را ، به عشقِ خود ؛ برافروزی
بیفروز ، آن چراغِ دل ، تو ای فتّانهٔ دوران !
که هر صبحِ سحر ، جان را ؛ به آهنگی بیفروزی
خیالِ دیدنِ رویت ، مرا ؛ نقشی است ؛ در خاطر
خوش آن روزی که بینم من ، دلم را بر دلت ؛ دوزی
دلِ سرگشته ام را چون که بنشانی ؛ به کنجِ دل
برایم می شود ، آن روز ؛ روزِ فتح و پیروزی
طریقِ عاشقی کردن ، صبا ، زان خوبروی ؛ آموز !
کزین مستانه ، رسمِ عاشقی کردن بیاموزی
ZibaMatn.IR