«صبح»
دیگر منتظر کسی نیستم
خورشید را بکشاند پشت پنجره
پرده را جمع
میز صبحانه را آبستن
نان تست را با شعله ی بنفش گرم
صبح را بنشاند روی صندلی
و یکی شدن کره و مربا را با کارد تماشا کند
و خودش در راس مثلث بنشیند
نگاهش را گره بزند
به بند دلم
و آخر در جفت گیری نگاهش اسیر شوم
دیگر منتظر کسی نیستم....
ZibaMatn.IR