چو عمر میگذردمثل رهگذری در کوچه های بن بست!آشفته و حیران پی هر ساز زندگی رقص کنان مانده ایم..!
در جنگ میان تقدیر و سرنوشت سراسیمه
نشسته ایم...!
پی هر روز زندگی گهی شاد،گهی غمگین
چه درد ها که نچشیده ایم...!
کفر است گله کنیم..!اما در این قافله عمرعجب سوز دل ها کشیده ایم..!
روزی از سوز نای نِی حرفها شنیدم پی خاطراتش نشستم و سخن گله از زمانه دیدم...!
گفتمش بهر چه می نالی!تو که سازت آرامش همگان است.!؛خندید و گفت بشنو از نِی چو حکایت میکنداز زمانه بد شکایت میکند...!
دانستم نای نِی ناقل اسرار بود این را فهمیدم شرح حالش با زمانه درگیر بود.....!
ZibaMatn.IR