مدتهاست که مینویسم. مدتهاست که افکارم به واژه ها پیوند خورده اند. اما مضمون شعرهایم که میشوی، ادبیات را گم میکنم. گویی آرایه ای جز تناقض نمیشناسم. نامت که می آید، کوه ها در نظرم کوچک می شوند. نامت که می آید، واژه ی ترس از لغتنامه ام گم می شود و من می توانم به ضعیف ترین شکل ممکن، قوی بمانم.
خیالت چه تکیه گاه امنی ست پدر!
هستی که من در هجوم توفان ها آرام مانده ام.
هستی که به هیچ زمین لرزه ای، نلرزیده ام. هستی که حتی شبهایم نیز روشن اند.
دستهایم را محکم تر بگیر!
من هنوز هم همانقدر کودکم...
پناه
ZibaMatn.IR