ویرانه منم ای دل! ای دل، دلِ دیوانه
آباد نخواهم شد بی باده جانانه
آتش زده جانم را آن یار کمان ابرو
هر لحظه و هر ساعت همچون پر پروانه
شیدای خراباتم چون قمریکان ای دل!
مست از غزلِ عشقم پیمانه به پیمانه
لا حولَ و لا قُوَّه جز عشق نمی بینم
چون بلبلِ شوریده چون عاشقِ مستانه
شب تاسحرم گشته ای دل همه آه ازجان
تا چشم فِکندم برآن نرگسِ فتّانه
یلدا شب و شبهایِ تاریک مرا نور است
آن یارِ نکو منظر آن دلبرِ فرزانه
گویند که افسانه ست عشق ودلِ شیدایی
افسانه مرا خوشتر با ساقیِ میخانه
گفتی که چرا اشکت جاری شده از دیده
گفتم که دلا ! فریاد از خویش و بیگانه
-بادصبا
ZibaMatn.IR