خسرو شکیبایی یه حکایت خیلی قشنگیو تعریف میکنه که میگه: «ماهیمون هی می خواست یه چیزی بهم بگه، تا دهنشو باز می کرد آب می رفت تو دهنش، و نمی تونست بگه؛ دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن؛ دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو، اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید؛ دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب، ولی الان چند ساعته بیدار نشده؛ یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب.
این داستان رفتار ما با بعضی آدم های اطرافمونه؛ دوسشون داریم و دوستمون دارند، ولی اونارو نمی فهمیم؛ فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا می کنیم.
ZibaMatn.IR