نمی ماند
تو می روی و مرا جز غمی نمی ماند
برای زندگی ام عالمی نمی ماند
جهان من شده ای و به جز تو جانانه
به کوچه های دلم آدمی نمی ماند
به نای خسته دلانی که آیه ی دردند
برای زمزمه زیر و بمی نمی ماند
تمام بود و نبودم به تار مو بند است
که جز وصال تو بیش و کمی نمی ماند
میان جاذبه هایی که رو به روی منست
به غیر زلف تو پیچ و خمی نمی ماند
تو می روی و سحر با تو می رود انگار
به لاله زار دلم شبنمی نمی ماند
دوای درد منی... می روی ولی افسوس
برای زخم دلم مرهمی نمی ماند
♤♤♤
✍علی معصومی
ZibaMatn.IR