یک نفس آئینه شو
گفته بودی باز می گردی که درمانم کنی
با نگاه مست مژگانت غزل خوانم کنی
عشق لبریز جنونم می کند وقتی که تو
بی قرار از رقص گیسوی پریشانم کنی
صد گلستان از ارسباران تو را پیموده ام
تا مقیم جنگل و دریای گیلانم کنی
یک نفس آئینه شو تا سوز آهی بشنوی
بر سرم رعدی بزن تا آنکه بارانم کنی
کشته فیروزه ی چشمان نیشابوری وُ
واله و سرگشته ی لعل بدخشانم کنی
همدم دیرینه مهتاب شب های خنجد
عازم کشمیر و همپای گلستانم کنی
از بخارا تا سمرقندت سرودم تا مگر
ساکن جغرافیائی از خراسانم کنی
من مرید فتنه ابروی خون ریز تو ام
تا شرار آتشی در دین و ایمانم کنی
♤♤♤
✍ علی معصومی
ZibaMatn.IR