داستان من و شما سر دراز دارد. اصلا داستان من با شما است که شروع میشود.
درست از روزی که به دنیا آمدم،روزی که منتسب بود به شما
خانواده ام هم برای تشکر یک سفر آمدند قم،من هم همراهشان بودم.در اولین دیدارمان دستان کوچکم را گرفتید و لبخندتان را به صورتم پاشیدید.از همانجا بود که شدید پناه من!...
غصه که میخوردم کسی اگر اذیتم میکرد دلم از عالم و آدم اگر پر میشد مینشستم گوشه ی صحن و سرایتان و گلایه میکردم یک کنج خاکی برای خودم انتخاب کرده بودم که فقط برای من بود کسی اگر آنجا نشسته بود احساس میکردم سهم مرا از حرم غصب کرده
همیشه مینشستم همانجا چه در خیال و چه وقت هایی که مهمانتان بودم
مینشستم و حرف میزدم از همه چیز میگفتم و شما با نهایت دلسوزی همه را میشنیدی مشکلی هم اگر بود قبل از آنکه فکرش را بکنم حل میشد
خصوصیت خواهری است....
این محبت و دلسوزی را هیچ کجا نمیشود پیدا کرد. و اگر هم خواهر امام رضا باشد که باید رأفت را هم اضافه کنی.
تمام من خلاصه میشود در همان گوشه ای از صحن شما که هنوز هم دوست ندارم کسی آنجا بنشیند
بگیر از من جهانم را ولی بانو حرم را نه
تمام زندگی آری خیابان ارم را نه
ZibaMatn.IR