100 متن کوتاه شعر معاصر ۱۴۰۳ جدید 2024
کپشن شعر معاصر برای اینستاگرام و بیو واتساپ
دوست دارم
همچون مِهِ صبحگاهی
در هوای بامدادی
سوی آسمانِ پاک، پرواز کنم
در خلوتِ صنوبرها بنشینم
در ساحلی خاموش، همچون او
آرامشِ خستگان
غذای گرسنگان و
لانه ی پرندگان باشم
و رویا چو ابری میانِ مِهی سبز و
رنگین کمان هاست
زمانی که امیدها در دلِ زندگی
همچنان آبشاری رها گشته و
دشت های خِرَد معنیِ زندگی را
در اعماقِ بی انتهای دلِ بینوایان بسازد
من خواهم مُرد!!!
نه در جنگ،
نه با تصادف،،
نه با چاقو،،،
و نه در استخر!!!!
...
لا به لای همین شعرها
وقتی تو آنها را نمی خوانی.
سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
خانه های رفیع،
خودروهای سریع،
آرزوهای بلند،
خواستن های طولانی،
آه ه ه!!!
ای انسانیت،
تو چرا کوتاه آمده ای؟!
لیلا طیبی (رها)
هر روز
به مادرم می اندیشم،،،
هنوز هم نمی داند
اندک جهازش را
کجای جهان بچیند؟!
سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
اُسطوره ی تمام شهر شده ست،
-- (از زن و مرد!)
\شمعی\ که در جنگ \تاریکی\
--آب شد!
لیلا طیبی (رها)
در ناگهانِ باغچه،
آفتابگردانی شُکفت وُ،
دیدم:
--[نورِ خدا] بود!
دیواری را
که بالای سرمان گذاشته اند
سقف نامیدند
تا هوای پنجره به سرمان نزند،
پرواز
اولین آرزوی فراموش شده ی ما بود.
دستانم بوی گل می داد
مرا گرفتند...
به جرم چیدن گل
به کویر تبعیدم کردند
و یک نفر نگفت
شاید گلی کاشته باشد...
و خداحافظی اش،
آنچنان چلچله سانست که من می خواهم،
دائما باز بگوید که: خداحافظ، اما نرود.
با خاطراتت هجوم می آوری
وهی آتش به من تعارف می کنی
و من هی نخ به نخ
روشن می کنم درد را
و می کشم . . .
آخرین روزهای اسفند است
از سر شاخ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمه ،
نیست معلومم
آخرین شکوه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار ؟
موهایم را پشت گوش می اندازم
بی آنکه بدانم
دلت را میانشان جا گذاشتی
دنیا را لب خوانی کن
اینجا صدا ب صدا نمی رسد...
من به چشم های بی قرار تو قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم.
ای آفتاب
که برنیامدنت
شب را جاودانه می سازد
بر من بتاب
پیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
داعیه دار غیب خوانی نیستم محبوبم!
اما دنیا تمام می شود بی تردید
آن گاه که زنانگی تمام شود...
نه عقابم، نه کبوتر، اما
چون به جان آیم در غربت خاک،
بال جادویی شعر، بال رؤیایی عشق،
می رسانند به افلاک مرا.
نگاه کن
تمام هستیم خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود..
برشی از شعر آفتاب می شود
نتوانستم
که بگویم
دلم اینجا مانده است ....
من پی گمشده ام آمده ام ..
ارغوانم را می خواهم...
اه در خانه خود بیگانه ام !
آن سوی پنجره
وای، ارغوان داشت
نگاهم می کرد 🥀 .
ظهر
برگ های زرد و آزرده را
از آن پتوس زیبا
جدا کردم
و خودم را
از آنچه دوست می داشتم
بعدازظهر
این گل زعفران بود
که به تنهایی
از شادی سرشارم می کرد
و به این عصر دلتنگی
رنگ می داد
هنوز رفتار آب صمیمی است
و درخت در تابستان
بوسه هایش شیرین می شود
هنوز هم یک شاخه گل
زنبورها را خوشحال می کند
«از میان پلکهای نیمه باز خسته دل نگاه می کنم: مثل موجها تو از کنار من دور می شوی... باز دور می شوی. روی خط سربی افق یک شیار نور می شوی.»