تنگیِ شدیدی رو تویِ ریه هام حس میکردم، هوا برام کم بود،
نفس برام کم بود،
خفگی با اون دوتا دستِ زمختِ هیولاوارش چنبره زده بود دورِ ریه هام،
دورِ قلبم،
فشار میداد،
فشار میداد با نهایت توانش.
فشار شدید و شدیدتر شد.
احساسِ سبکی کردم،
دیدم پاهام رویِ زمین نیستن،
باد اومد و تنِ بی روحمُ مثلِ یک تکه کاهِ سبک به رقص درآورد و برد بالا.....
+ این بالا همه چیز بهتره،
دیگه چیزی غیرِقابلِ تحمل نیست،
حتی پایینم ازین بالا قشنگ تر دیده میشه،
باد با خودش نسیمِ خنکی آورده،
وَه که چه نسیمِ مفرحیِ.
حالِ آدمُ جا میاره.
اصلا بویِ بهشت میده،
بویِ زندگی،
بویِ امید.
یه صدا داره از پشتِ سرم میاد،
یجور زمزمه یِ آروم؛
مثلِ نجواهایِ عاشقانه ای که مجنون شب تا صبح تو گوشِ لیلی اش میخونه،
میگه نفس بکش،
نفس بکش،
نفسِ عمیق،
عمیقِ عمیق،
عمیق و عمیق تر،
فرو ببر،
ببلع،
بنوش،
با تمامِ توانت اکسیژنُ بِکِش تو ریه هات، بِکِش تو وجودت،
بزار جاری بشه تو تک تکِ رگهات،
بزار صدایِ نبضت عالمُ پُر کنه،
زندگی کن،
زندگی.
ZibaMatn.IR