باران می باردو قطره هایش به شدت خود را بر سقف کلبه ی چوبی ام می کوبند.
انگار آسمان زیادی بی قرار است و اشک هایش مجال نمی دهند.
کنار شومینه خیره به آتش نشسته ام
چه شباهت تلخی میانِ من و آتش و باران است.
در دلم آتشی به راه است و چشمانم هوای گریه دارد.
غرق شده ام در لاطائلات های افکارم ، میانِ باتلاقی چرکین رنگ...
گاه صدایی از نقطه کور مغزم فریاد می کشد که تو مقصری !
هروقت خواست بودی ! هروقت نخواست بودی ! تو همیشه بودی ! آیا یکبار رفتی تا قدرت را بداند ؟!
قلبم درد می کشید از سخنان مغزم...
خیره به چوب هایی که داخل شومینه می سوزند لبخندی تلخ روانه ی لب هایم میکنم
زیر لب زمزمه میکنم آنچه را که قلب فریاد میزند :
وقتی بدانی اگر بروی دنبالت نمی آید ، نمیروی.
وقتی بدانی با رفتنت همه چیز تمام می شود ، هرگز نمیروی .
وقتی بدانی برای همیشه او را از دست خواهی داد ، هیچگاه نمیروی...
مغزم آرام گرفت ، صدا گوشه ای کِز کرد.
قلبم بی حس شد ، تنم سرد و گونه هایم گرم ...
به پنجره چشم دوختم آسمان هنوز دلش ابری بود و باران هم چنان می بارید.
صدایش زدم !
ببار باران
ببار به همراهت من نیز میبارم...
فرشته مقتدر
آریل | Ariel
ZibaMatn.IR