این روزها یه جایی از روحم از همه چی و همه چیز و از همه نوع موجود دوپایی خسته است و دوست دارم اون یه تکه از روحم همینجوری از آدما خسته بمونه و دور شدن رو بیشتر یادبگیرم،اونقدر که بیشتر از تموم روزهایی که وابسته کسی نبودم،وابسته نباشم و بیشتر از هرزمانی که بلد نبودم نگران کسی باشم و به بودن ها بهایی بدم،نگران نباشم و نبودن ها رو ترجیح بدم..اون قسمت از وجودم رو دوست نداشتم هیچوقت تو خودم ببینمش اونم من که از دوستداشتن یسریا خسته نمیشدم ولی شدم و اونقدر خسته شدم که از بودن بقیه داشتنشون حس بدی میگیرم..کاش هیچوقت
به این مرحله نمیرسیدم ولی خب رسیدم و
دارم هر لحظه تجربه اش میکنم .
ZibaMatn.IR