پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تورو رنجوندم با حرفام چقدر حس میکنم تنهام چه احساس بدی دارم از این احساس بیزارمنه، نرو... تنهام نذار من عاشقتم دیوونه وار نه،نه، نه...نرو... تنهام نذار من عاشقتم دیوونه وار..._برشی از ترانه...
خب اومدم دوباره بنویسم امروز ی کمی اوکی بودم واقعا ها از صبح ک پاشدم ی ته انرژی داشتم تو وجودم الکی ها ولی الان ندارم ولی الان دیگه حس خوبی ندارم دوباره شروع شدن همه اون وایبای منفی دلم میخواد تموم شه دیگه حتی توان درست کردن این من خسته رو ندارم نمیدونم تا حالم خوب میشه یهو همه دلتنگیا هجوم میارن به سمتم چرا اینا رو تایپ میکنم نمیدونم شاید حرفای باشه تو سرم که نتونم بگم ولی راحت بلدم تایپ کنم ..!...
اگه کسی هست که بودن باهاش حس بدی بهت میدهو کنارش حس ناکافی بودن داریبیخیالش شو...
این روزها یه جایی از روحم از همه چی و همه چیز و از همه نوع موجود دوپایی خسته است و دوست دارم اون یه تکه از روحم همینجوری از آدما خسته بمونه و دور شدن رو بیشتر یادبگیرم،اونقدر که بیشتر از تموم روزهایی که وابسته کسی نبودم،وابسته نباشم و بیشتر از هرزمانی که بلد نبودم نگران کسی باشم و به بودن ها بهایی بدم،نگران نباشم و نبودن ها رو ترجیح بدم..اون قسمت از وجودم رو دوست نداشتم هیچوقت تو خودم ببینمش اونم من که از دوستداشتن یسریا خسته نمیشدم ولی شدم و اون...
بدترین حس در دنیا این است که دقیقاً همان یک نفری که نمی توانم فراموشش کنم هرگز مرا به یاد نیاورد....
افسردگی یعنی: آنچه از دستم بر می آمد با آن چه دلم می خواست انجام دهم منافات داشت...شاید این بدترین حسی باشه که یه آدم می تونه تجربه کنه!...
شبارو تا صب بیدارم کجایی تو بی منمن عاشق چشاتم و تو خیره تو چشاشیمن مست عطر تنت تو تا صب بغلشیبزار اینو بت بگم پا نده ب هر لاشییادته شبا میگفتی حالت بی من بَدهحالا یهو چیشده ک حالت با اون خوبهمن عاشق چشاتم تو میخای با اون باشیمن بازم اینو میگم پا نده ب هر لاشیهر شب میگفتی میمیری تو بی منحالا خوب ثابت شد چی بودم من واستمن عاشقت بودما حالا واسم مردیدس بردار از سرم دیگه نمیخام برگردیواسم بودی مرحم حالا شدی دردمتا روز قیام...
هیچ حسی بدتر از این نیست که بفهمی یک عمر با کسی رویا و خیال ساختی که فقط تو رو سرگرمی خودش میدونسته و هیچ حس دوست داشتنی هم نسبت بهت نداشتهیاسمن معین فر...
عصبانی شید...بد اخلاقی کنید...هرکاری دلتون میخاد بکنید...ولی هیچوقت کاری نکنید که آدم حس کنه اضافیه...حس اضافه بودن گند ترین حس دنیاست...اگر جایی هم حس کردین اضافی اید ، از اونجا برید...حتی اگه خونه خودتون باشه...!...
رفتی بدون یک خدا حافظی ی دیگرمن ماندم و سیگار و دود و برج خاکسترمن ماندم و این درد جانفرسا و یک گوشهبا خاطراتت می شوم گم توی هر دفترتنها درون خانه با خود عالمی دارماز ابتدای پنجره تا انتهای دربا حس بد هر روز در آیینه می بینماثار پیری را به روی ریش و موی سرمن پیر و زله می شوم یک روز! اما توهر روز بانو می شوی هر روز زیباترنام تو را در گوش من هر روز می خوانداین عشق کهنه این زبان حال خنیاگردیوانه بودن دل سپردن عالمی دارددیوا...
حال خوشی را از خودم سراغ نداشتم در این چند روز.. شنیده ها و نشنیده ها کم نبودند.. دیوانه را در جیب گذاشته بودم با این خلق و خوی گرفته ام.. آرام چشمانم را بستم تا شاید جدا از دغدغه ها استراحت را در جانم تزریق کرده باشم.. ک میان آن همهمه ای ک در مهمانی بود، حرفی زده شد ک مرا تا نزدیک پای عزرائیل برد و برگرداند.. حرفی ک تا تمام تنم را ب آتش نکشید مرا رها نکرد.. بهتر بگویم.. تهمتی ک مرا نابود کرد.. چشمانم هنوز بسته بودند.. ناگهان فر...
یکی از بدترین حسا وقتیه که یه موضوعی رو بهت میگن یا اتفاقی میفهمی و متوجه میشی همه از قبل میدونستن و فقط تو غریبه بودی و بی خبر موندی...