اگه قرار بود فروشنده ی مغازه باشم
قطعا یا گلفروشی داشتم
یا کتاب فروشی
شایدم هر دو کنار هم
همواره هم تومغازه یه موسیقی کلاسیک پخش میکردم
یه گوشش هم یه مبل سبز یشمی و یه فرش دستبافت قرمز
یه پیانو هم یه گوشه ...
فکر کن
بوی کاغذ و گل ها ترکیب میشدن
و مست میکردن ادمو
ساعت ها میشستم اونجا و کتابی دستم میگرفتم ومیخوندم
شاید هم خیره میشدم به قفسه های چوبی قهوه ای که نرده بونی بهش اویزون بود
برای گلهام کتاب میخوندم و از تاریخ و اینده میگفتم
از اتفاق هایی که قرار هست بیوفته و در اینده ببینن
شایدبراشون شعر وداستان میخوندم
نمیگم اواز چون نه استعداد شو دارم نه صداشو
اما براشون قطعا شعر میخوندم
گاهی حافظ
گاهی مولانا
گاهی براشون شجریان پخش میکردم
گاهی هم دکتر اصفهانی
یا ...
در گوششون میگفتم کسی که قراره شما رو ببره یه ادمی هست که قابل ستایشه
اخه میدونی چیه
هر ادمی گل نمیخره
هر ادمی هم کتاب نمیخره
و....
ZibaMatn.IR