شاد و سرزنده بود
گره روسری اش را سفت کرد و خودش را در آینه نگریست .
آینه ی توی راهرو ، که با طرحی مطلوب گچ بری شده بود!
در آینه لبخندی زد و شتابان به سمت حیاط رفت .
دوتا پله ی بهارخواب را با پرشی طی کرد و وسط شن های حیاط فرود آمد.
از درخت انگوری که نیمی از حیاط را سبز کرده بود
دانه انگوری را که هنوز غوره بود چید و در دهان نهاد
و همانطور که چشمانش از ترشی غوره باز و بسته میشد و چهره اش کج و معوج
در حیاط را باز کرد.
سلامی به دوستان قد و نیم قدش کرد
همان ها که هرروز باهم قهر میکردند و فردایش آشتی!
فوتبال خوبی داشت و همه را حریف بود
در دوچرخه سواری هم حرف اول را میزد
دلش خوش بود که مشق های شبش را نوشته و به بازی آمده ، بدین سبب با خیالی آسوده بازی میکرد.
هر عصر با صدای اذان مسجد ، به خانه رفته و رخت عوض میکرد و چادر سفیدش را که گل هایی آبی داشت بر سر میکرد و راهی مسجد میشد!
و باز برمیگشت و شب به خواب میرفت و صبح را تا ظهر در مدرسه با موفقیت سپری میکرد.
آن زمان دوست داشت زودتر بزرگ شود و دانشگاه رود !
فکر میکرد دانشگاهی و ها و دبیرستانی ها خیلی بزرگند و حرفشان حرف است
فکر میکرد بزرگتر ها زندگی راحت تری دارند
چون به بچه ها میگویند برو سفره را بیاور ، برو روی میز را پاک کن و ..
ولی این بزرگ شدن آرزویی بود که به امتحانش نمی ارزید
بزرگ شد .
۱۸ ساله شد و نوجوان و دریافت گاهی برخی اتفاقات به ترشی غوره ی درخت تاک توی حیاط اند ولی باز میرویم سمتشان .
فهمید دوستان دیگر مثل دوستان کودکی نیستند که قهر کنند و ساعتی بعد آشتی ، اینجا قهر نمیکنند ، رها میکنند و رهایی هم بازگشتی در پی نخواهد داشت.
فهمید همیشه نه تنها تمام روزهای مدرسه بلکه باقی روزها مثل دوران ابتدایی و شادی و موفقیت های پی در پی نیست
اینجا گاه شکست بر روزهایش حاکم میشود و گاه پیروزی .
فهمید مسائل زندگی مثل مسائل ریاضی دوم دبستان نیست که اگر خودت هم نتوانستی خواهر بزرگترت برایت حلشان کند..
فهمید سختی های راه پیش رویش مشق شب از روی درس یک کلاغ چهل کلاغ نیست که فوق فوقش پنچ صفحه پشت و رو باشد و بعد اتمامشان به خواب رود
سختی ها از یک جایی به بعد همیشه همراه ما هستند ، شاید از همان شب مشق یک کلاغ چهل کلاغ
کم کم به نسبت سن و عقل و توانایی ما آن ها هم رشد کردند
دخترک بزرگ شد و فهمید فقط او و همسایه هایش دوچرخه سواران ماهری نبودند بلکه صرفا در یک محوطه ی کوچک به نام کوچه اون بهترین دوچرخه سوار بود
فهمید دنیا بزرگتر و گسترده تر از آن چیزیست که او میدید
فهمید هرچقدر هم بزرگ باشد ، بزرگ تر از او هم موجود است
و نمیتواند همیشه بهترین باشد
پس در پی این نشست که بهترین نسخه از خودش باشد ..
- یاسمن الله دادی 🌿
ZibaMatn.IR