به مانند حبابی
پوچ و خالی
کرده ای از خود
مرا ای آشنا
آخر چرا
وا گو
شدم با خنده بیگانه
شدم تنها
شدم همچون کلافِ غم
که پیچانم به دور لحظه ها هر شب
جدا از دلخوشی هایم
جدا از مهربانانم
بس است دیگر
مَران از خود مرا ای دوست
چرا نامهربانی با من و با دل
بیا بنگر
که بی تو
باد پاییزی وزیده
گوییا در باغِ قلبِ من
خمیدهِ قامتِ لبخند
و سنگین است
شب و روز و تمامِ لحظه های من
ZibaMatn.IR