آدم نخواهی شد
مرا از یاد خود بردی و از یادم نخواهی شد
معطل در مسیر داده بر بادم نخواهی شد
به خاطر دارم از خاطر فراموشی تو اما
فراموش از طنین نای فریادم نخواهی شد
برو ای خانه ات آباد و با مردم مدارا کن
اسیرم کردی و دلدار و همزادم نخواهی شد
از این پس با تمام غصه های خویش میسازم
که بین قصه ها ماه پریزادم نخواهی شد !
اگر چه دل به امید خدا بستم ولی افسوس
گمانم سوژه ای در بین رخدادم نخواهی شد
به خاطر دارم از آنشب که زیر لب چنین گفتی:
تو ای دیوانه بی چشم رو... آدم نخواهی شد!
ولی برگشتی و با خاطری آشفته پرسیدی
قمار غمزه هائیکه نشان دادم نخواهی شد؟
♤♤♤
✍ علی معصومی
ZibaMatn.IR