زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

عبید زاکانی چهار پسر داشت و در آخر عمر پیر و دست تنگ شد، ولی هیچ یک از پسرانش اعتنایی به شأن و مرتبه او نداشت و کمکی به او نمی کرد. روزی تدبیری اندیشید و یک یک پسران را پیش خود خواند و در خفا به آنها گفت: من خاطر تو را از دیگر برادرانت بیشتر می خواهم، وصیتی دارم که نمی خواهم به برادرانت بگویی و آن وصیت این است که در زیر این قسمت که نشسته ام خمره ای پنهان کرده ام که مملو از سیم و زر است، بعد از مردن من بدون اطلاع برادرانت آن را از زیر زمین درآور و فقط یک چیزی از آن را در راه خدا برای من مصرف کن و بقیه را برای خودت بردار
عبید به این ترتیب هر چهار پسرش را جداگانه پیش خود خواند و همین وصیت را کرد، از آن روز به بعد پسران هرچه بدست می آوردند در خفا پیش او می بردند و با فراوانی آنها را خرج می کرد، تا اینکه مدتی گذشت و عمر عبید به آخر رسید و بالاخره روزی وفات کرد
بعد از مرگ پدر، پسران در پی فرصتی بودند که خمره را در آورند، تا اینکه یکی از پسران پیش قدم شد و فرصتی یافته و مشغول کندن خاک گردید، در همین احوال سه برادر دیگر از راه رسیدند و با دیدن آن وضعیت به داد و فریاد پرداختند، بالاخره کاشف به عمل آمد که بله عبید زاکانی شوخ و زرنگ، به هر چهار نفر همین وصیت را کرده است، پس از بحث و گفتگو، بالاخره قرار بر این شد که باهم خمره را در آورده و هر چه در آن بود بین خویش قسمت کنند
وقتی خمره را از زیر خاک بیرون کشیدند با کمال تعجب دیدند که خالی است و از سیم و زر خبری نیست، خوب که دقت کردند، کاغذی را در آن یافتند، روی کاغذ چنین نوشته شده بود
خدای داند و من دانم و تو هم دانی!
که یک فلوس ندارد عبید زاکانی
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن