پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خورشید جاودانه ی من! ای بهار من! ای آخرین پیامبر روزگار من! ای چشم های شاعر و گرمت شروعِ رودبخشیده ایی ترانه به شب های تار من دست مرا بگیر که خوشبو شود جهان روییده از حضور تو تا برگ و بار من لبخندم از ترنم عشق تو جان گرفت زیبا شدم! رسیده به پرواز کار منسر رفت از جنون و تبی سبز، آینهانگار شد خدای تو هم بی قرار من خانم شعرهای من ای آخرین امید! من زنده ام به این که تو باشی کنار من ممنونم از تویی که مرا مرد دیده ای...
زمانی بود برای بودنش جانم را میدادم،پس با خودش فکر کرد که جانم بی ارزش است؛اما دگر نه چشمهایم برای چشمانشو نه دستانم برای لمس دستهایش انتظار میکشند،نه قلبم برای دیدنش بی تابیو نه گوش هایم برای ندایش بی قراری میکند،حتی اشتیاقی به پشیمانیش نیستو نه میلی به اختیار داشتنش،او برایم خاطره ایی شدکه تکرارش به آن لطمه میزند،همان لحظه که کول بارش را بست، ذره ذرهبا اولین قدمهایش آخرین امید برگشتن را کُشت؛نه دری ماند برای باز شدننه ...