جمعه , ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
زمانی بود برای بودنش جانم را میدادم،پس با خودش فکر کرد که جانم بی ارزش است؛اما دگر نه چشمهایم برای چشمانشو نه دستانم برای لمس دستهایش انتظار میکشند،نه قلبم برای دیدنش بی تابیو نه گوش هایم برای ندایش بی قراری میکند،حتی اشتیاقی به پشیمانیش نیستو نه میلی به اختیار داشتنش،او برایم خاطره ایی شدکه تکرارش به آن لطمه میزند،همان لحظه که کول بارش را بست، ذره ذرهبا اولین قدمهایش آخرین امید برگشتن را کُشت؛نه دری ماند برای باز شدننه ...