پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو لباس رفتن می پوشی ، من غم سیاه و سفیدم راتو چمدان غرور میبندی ...من دو بعد خسته دیدم راتو آفتاب حیات آوری همه را ، من یک آدمک برفی تو در شروع زندگی هستی ، من به تن کردم کفن ام راپس چگونه از تو بخواهم که چند لحظه بایست؟منی که شکستم و ریختم به پای تو جهانم راحالا این من تنها که به خوشی های تو دل خوش بودمو تویی که شکستی و رفتی ، چراغ خواب امیدم راتمام زندگی ام را نیز ، پس از دلم به تو می بخشمبگیر و زود ترامضا کن پای رسی...
طلسمم کرده ای آری، شبیه آدمک برفی پرازفریادتکراری، شبیه آدمک برفی مراازنوتراشیدی، زجنس سردبرف و بعدنمودی پرده برداری ،شبیه آدمک برفی سرش ازمن، تنش ازمن ،نگاه برفی اش از تو میان چاردیواری، شبیه آدمک برفی وجودم برف بارید و زمستان حضورم رانگفتی دوستم داری شبیه آدمک برفی وطفلی کودک قلبم زکامی سخت می گیردتوازگرما بیزاری شبیه آدمک برفی دلم تنهاست مثل تودلم اینجاست مثل تو ودراین آخرکاری، شبیه آدمک برفی...
این آسمان آبی و زرد مال تواین چشمھای عاشق ولگرد مال تواز این جھان پر ھیاھوی پیچ پیچاین قلب تکه تکه پر درد مال توعمریست من آدمک برفی تو ام️این دستھای بی رمق سرد مال تو️روحم رھاست از این قید و بند ھااین جسم پر غبار پر از گرد مال تومردانه ایستاده ام تا آخرین نفس️این آخرین نفس ھم ای نامرد مال تو️...