سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
چرخم نچرخیدآنطور که میخواستم بچرخم به دورتبه دورت بچرخم آنطور که میخواستمنچرخید چرخممی دانم میدانِ آزادیمیدانِ منِ زمین خورده نیستاما میخواهمتا آخرین قطره ی بنزینتو را عبادت کنم«آرمان پرناک»...
تنها یک پلک دیگرتنها یک پلک دیگرتنها یک پلک دیگرتا روشناییِ جنگلتنها یک پلک دیگرپسرم!نترس!تنهایی تو را بغل کرده است«آرمان پرناک»...
عشق زیبا می شود ..... وقتی به آخر می رسدجانت حاضر می شود وقتی به خنجر می رسد...
من آخر یک شبی آز دوریت ای عشق میمیرممسیحایی کن و با یک نفس من را تو احیاکناعظم کلیابی بانوی کاشانی...
این آسمان آبی و زرد مال تواین چشمھای عاشق ولگرد مال تواز این جھان پر ھیاھوی پیچ پیچاین قلب تکه تکه پر درد مال توعمریست من آدمک برفی تو ام️این دستھای بی رمق سرد مال تو️روحم رھاست از این قید و بند ھااین جسم پر غبار پر از گرد مال تومردانه ایستاده ام تا آخرین نفس️این آخرین نفس ھم ای نامرد مال تو️...
کشیده ای چله کمان جانبه آخرین نفسکه آرش وارحدود بی حدود انسانیت رادوباره ترسیم کنی...
سرنوشت ...چه واژه ی قشنگیست برای ما ..تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه ...پا به پایت عاشقانه هایمان را قدم میزنم ...و پا پس نمیکشم از عشقت ...حتی در سخت ترین شرایط ...و همچنان نفس من در تلاطم امواج نگاهت بند می آید ...و تا آخرین نفس دوست داشتنی ترین مرد زندگی ام خواهی بود ... دوستت دارم معجزه زندگیم!...
گفته ام بعد آخرین نفس قطره ای آب نریزند برمن تا که عطرت تا که بویت تا که آن خاطر رویت نرود از پیکرم گفته ام من گور را گشاده شو تنها نیایم سویت......