پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تب عشق،و تابش آفتاب نیمروز،چونان آتشی می افروزد بر گونه هایت،که شاپرک را تاب نشستن بر آن نیست....مهدی بابایی ( سوشیانت )...
گونه هایت مثل «بِه» خوش رنگ و بو و مزه استگریه وقتی میکنی این گونه «به...تر» میشود!ارس آرامی...
دل من از پیچ و تاب موهایت بالا می رود بین چتری هایت مینشیند در چشمانت حل میشود و دنیا را از دید تو میبیند روی گونه هایت قدم میزند و با دستان نداشته اش ، اشک هایت را پاک می کند دل من تمامِ تو را عجیب دوست دارد......
یک شهر رایک عمربا تو گشتم و اصلا نفهمیدم چراچرا هیچ کجای این شهر آنقدر زیبا نیستکه بشود دستانت را گرفت و بوسید گونه هایت را...
حرف های قلبم رابوسه کرده امتا وقت دیدنتبزنم به گونه هایت...
...از میان تمام چیزهایی که از تو دیده امچشمانت محشر استدوست دارم یک شببروم تا آخرش را ببینمو هنگامی که بر می گردمدر میان این راه پیچاپیچخودم را بارها جا گذاشته باشمخودم را روی مژه هایتگونه هایتو تعدادی را روی لبتکه بتوانم تا صبحقیامت به پا کنم......
بگذار صبحگونه هایت را ببوسمعطرِ نفس هایت مرا سیراب کند بگذار در سرسراى خیالت،صبح هایم رابا تو به خیر کنم ... ️️️...
آسمان دلت که گرفتباران میشوم برایتروى گونه هایت جا خوش میکنماشکهایت راقطره قطره همراه میشومتا کنارِ انحناى لبهایتبوسهبارانبوسه بارانت میکنم ...!!!...
گونه هایت سیبِ لبنان ست و من هم عشقِ سیبگاه گاهی حضرتِ آدم شدن بد نیست ... نه؟...