جمعه , ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
همرهینازم به غمزه ایکه تو سرو سهی کنیدل را ز هر چه رنج و مرارت تهی کنیچندی خبر نمی دهی از فصل نوبهارتا در میان بوته ی گل چهچهی کنیپیداترین حکایت ما غفلت از تو بودشاید که با محبت خود آگهی کنیبی نام عشق جاده به پایان نمی رسدراهی نرفته را تو مگر همرهی کنیخاکیم و راهی سفری بی نهایتیم ما را اگر به ملک بقا منتهی کنی...
زندگی تو شهر کوچیک اینجوریه از دیشب که ماشین پدرم رو آگهی کردم تو شیپور هرکس اول زنگ میزنه میگه اسمت چیه و ده دقیقه به احوال پرسی میگذره...
گاو و خر از آگهی انسان نخواهد گشت/ لیکآدمی گر اندکی غافل شود / خر می شود...