پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
\پاییزی\خبرداری که دلتنگم خبرداری که پاییزست؟خبر داری ز آهی که فلک را غرقِ آتش کردنمیدانی چه ها آمد بلا پشتِ بلا یاراقسم بر تارِ گیسویت که حالم را مشوش کرد خزان هم چند وقتی هست ، خودی اینجا نشان دادهو مردی که دلش خونست، زند پُک ها به سیگارشدلش مملو شده از خاطراتِ تلخِ این کوچهکه میبیند دوتا عابر، و دستی گردنِ یارش هوا دلگیر دلم دلتنگ عجب دلگیر و دلتنگمنه در یادی نه یاری که شود مهتاب شب هایمدلم آتش دما ...
دلم بی تاب و حیران است هوای دلبرش داردهوای شال خوش رنگی، که مه رو بر سرش دارددلم طفلی شده یارا،هوایِ مادرش کردههوایِ تسبیح و مهر و نماز و چادرش کردهدلم گشته چو مجنونی،که لیلایش سفرکردهو او را در بیابانی،خراب و دربه در کردهدلم شیخی شده دلبر،جدا گشته ز یارانشبه عشقِ دختر ترسا،بداده دین و ایمانشدلم گشته هوایی و،هوایِ بوسه ای داردهوای عطر پاییز و نگار وپرسه ای دارددلم گوید به آرامی،هوایِ بسترت داردهوای بوسه ای شیرین از آن شیرین ...