پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چیزی نگو از دلخوشی از خنده از عشق اینجا تنفس های مردم درد دارد! حتی بیان شاعر این شهر خشک استای کاش می شد آسمان قدری ببارد...ماها به جای زندگی مشغول مرگیم! یا خسته یا دلگیر یا دلتنگ هستیمپاشیده ایم از هم شبیه نظم ارتشما نسل فقر و ترس و خون و جنگ هستیم...از کودکی گفتند: «بابا نان ندارد!»با بوی نفت و در سیاهی قد کشیدیم! حتی برای «تیله بازی» زود بود واز زندگی چیزی به جز حسرت ندیدیم! وقتی که جان آدمی ارزش ندارداز زنده...