شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
خیلی ترسناکهاینکه توی نوجوونی باشی؛انگار توی یه دریای بزرگ بین بچگی و بزرگی در حال دست و پا زدنی و سعی میکنی غرق نشی...میترسم...که یه روزی توانم تموم بشه و کسی نتونه دستمو بگیره.....کسی نباشه....شاید هم دووم بیارم ولی...میخواستم زندگیم....معناش....چیزی بیشتر از دووم آوردن باشه...به جایی رسیدم که میگم چوخ بیلَن چوخ چَکَربزرگ شدن ترسناکه چون بیشتر میفهمی...یه وقتایی لازمه نشنوی...نبینی...ندونی...اونجوری آرومتری...ولی من از این...
رفتی و منو تو این شبهای سیاه تنهام گذاشتی...
بغض تو گلوته و لبخند رو لبت.. ازین تراژدی سخت تر مگه هست؟...
خزان شدو و نیامدی......
وقت رفتن.../میگفت ، زودبرمیگردم/بوسه ، هنوز چشم براهست...
شب خودش پر می کند بغض گلویم بی سبب... وای بر وقتی که غم هم پا به پایش می دود......