چیزی نگو از دلخوشی از خنده از عشق
اینجا تنفس های مردم درد دارد!
حتی بیان شاعر این شهر خشک است
ای کاش می شد آسمان قدری ببارد...
ماها به جای زندگی مشغول مرگیم!
یا خسته یا دلگیر یا دلتنگ هستیم
پاشیده ایم از هم شبیه نظم ارتش
ما نسل فقر و ترس و خون و جنگ هستیم...
از کودکی گفتند: «بابا نان ندارد!»
با بوی نفت و در سیاهی قد کشیدیم!
حتی برای «تیله بازی» زود بود و
از زندگی چیزی به جز حسرت ندیدیم!
وقتی که جان آدمی ارزش ندارد
از زنده بودن های غمگین مرگ خوب است!
پا می شوی با خنده می گویند: بنشین!
چیزی نگو خورشید در حال غروب است!
با مردمی تنها نشستم رو به دیروز
این سرزمین در بغض ما می سوزد انگار
این روزها «تصمیمِ کبری» هم سکوت است
ای شاعر دیوانه دست از شعر بردار!
◽شاعر: سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR