سحر آمد با پنجرههای نمناک و بوسهای تازه بر پیشانی برگهای بیقرار شب. مه، ریسمان سست رؤیاهای زمین بود که خورشید، قلم موی طلاییاش را در آبهای راکد فرو برد و نقش بست. پرندهای نغمهای را شکافت و جهان، یک بار دیگر از نو خوانده شد.
صبح شده تو خوابیدی کنار من ، روی دست من و من نفسهایت را می شمارم. تو را بو می کنم من تو را نفس می کشم . هیچ دلیلی برای امروز نیست به جز تو.