پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شددر اوّل آسایش مان سقف فرو ریختهنگام ثمر دادن مان بود خزان شدزخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداونداینجا که رسیدیم همان زخم دهان شدآنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شدبا ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شدما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیمیعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شدجان را به تمنّای لبش بردم ...
هر شب عمرم به یادت اشک می ریزم ولیبعد حافظ خوانی شب های یلدا بیشتر...
وی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده استدلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است...
دلتنگ توام ای تو همانی که ندارم...