پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
•♡• تو تیمارستان، دخترهچمباتمه زده بود یه گوشه، گوشاشو گرفته بود هی پشتسر هم تکرار میکرد: داشتباهات شوخی میکرد! داشتباهات شوخی میکرد! داشتباهات شوخی میکرد! داشت... از یکی از پرستارا پرسیدم: چشه؟! گفت: سه روزی میشه اوردنش! همش این جمله رو تکرار میکنه! - خب مشکلش چیه؟ - از نامزدش جدا شده، آخرینجمله پسره مثل اینکه \ازتمتنفرم\ بوده! ؛) دیالوگ قصه کوتاهریحانه غلامی(banafffsh)...
دوران دانشجویی تو تیمارستان پرستار بودم یه بار کنار کفشم به اندازه یه بند انگشت پاره شده بود و به دلایلی توان خرید کفش جدید نداشتم مدام در تلاش بودم این پامو پشت اون یکی مخفی کنم رفته بودم داروهای مریضه اتاق ته راهرو بدم مثل همیشه برعکس بقیه بیمارا آروم نشسته بود سعی می کردم با بیمارا حرف نزنم سرمو انداختم پایین و مشغول کارم شدم پچ پچ می کرد انگار با فرد خیالیش راجب موضوع محرمانه ای حرف می زد بعضی از کلماتو شنیدم مثل اون ؟ و دیوونه ...
در من تیمارستانیستبا هزار تخت برای نخوابیدنو صداهایی موهوم که شریان حیات را میفشارنددختری که گیسوان سیاهش را تا پشت لب های سرخش میکشدو مردانه میگوید دوستم دارد...
وقتی تو زندگیزیاد از خود گذشتگی کنی؛شاید اون دنیا بری بهشت،ولی تو این دنیا میری تیمارستان!!!...