در من تیمارستانیست با هزار تخت برای نخوابیدن و صداهایی موهوم که شریان حیات را میفشارند دختری که گیسوان سیاهش را تا پشت لب های سرخش میکشد و مردانه میگوید دوستم دارد
دنیا گهواره است خوابت میکند پستان توهم در دهانت میگذارد میرود و هر چه داری با خود میبرد بیدار که می شوی میفهمی عمر به قدر همان خواب در گهواره بود.
آرزوهایم را این بار با روبان قرمز آویختم به دست های این درخت بهار که بیاید من نیستم اما تو هزار دسته آرزو داری که گل کرده ...