شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
اگه دلت پیشم آرومه نرو حالا که تو خیابونا پره بارونه نرواگه دیدی حالم داغونه نرو قسمم اگه جون هردوتامونه نرورفت یه جای دور... یه جای دور ...ولی دیدش آسمون تو همه جا آبی بود...برشی از ترانه...
عاشقش بودم ولی او هیچ در جریان نبودبرخلاف حال من او هیچ هم حیران نبودهر چه از زیباییش گویم زبانم الکن استدر کمال و معرفت همپای او خاقان نبودگفتم از عشقم برایش در شب پائیز و سردمست عشقی که بدون او مرا پایان نبودنیش خندی زد به عشق من به آسانی گذشتاو جوان بود و اسیر عشق ما پیران نبودمن گرفتار غم عشقش ولی او بیخیالچشم من خیس و ولی چشمان او گریان نبوددر میان آهوان با...
او رفتحتی نامش هم به یادگار نماندجز این بیت:بر پیشخوان قهوه خانه،دست نوشته ای:«مرگ حق استای کاش جدایی نبود.»...
ندونسته دلمو به غریبه سپردم!اون غریبه رو ساده شمردمگولِ چشم سیاهشو خوردم!رفت از این شهر که دلم رو به خون بکشونه!جون من رو به لب برسونهجای دیگه آتیش بسوزونه!ندونستم که غریبه هر چی باشه یه غریبست!_برشی از ترانه...
چقدر خوش سلیقه بود، رفتیه جام عتیقه بود، رفتدرست یادمه یادمه یادمه۱۰:۱۰ دقیقه بود رفت_برشی از ترانه...
گران بود دل بستن به کسی کهارزان فروخت دل مارافرو پاشید و له کرد هرچند زنده کرده بود مارابا خیال تخت در خیالش زیستن کردمدر سرم زلف بلندش را ریستن کردمبه دور از هرچه تمنا بودهرچه زاری و تقاضا بودرفت و ویران نشینم کردیک تنه تنها و غریبم کردl0tfii...
بی تو لبخندم به یکباره، ز لب کوچید و رفتاز غمت گفتم ولی غم، آهِ دل را دید و رفتجان زحسرت سوخت و خاکسترش بر باد رفتبر منِ دلسوخته، خندان دلی؛ خندید و رفتدستِ بی رحمِ زمانه تا بزد سیلی مراپیش چشمم بی سروپا بی کسی،رقصید و رفتمن پر از تنهایی ام تنها رهایم کرده ایبی تو حتی هم خیالت با دلم جنگید و رفتدر فراقت آرزوهایم به پای دار رفتآفتابا ! رفتنت را، سایه هم فهمید و رفتگلشنِ پر سبزه ی قلبم ز بی مهری توشد خزانی، مهربانم ناگهان؛ خشک...
رفت...بیهوده برف می آیدآسمان دیر قند می ساید...
با خنده گفتمش: به سلامت… سفر بخیر…وقتی که رفت، از تو چه پنهان... دلم گرفت...
رفتوتمامِ روزهابر مدارِ پنجشنبه ىِ نبودنشتکرار میشوندحالا من مانده امودلى که هر روزبه یادِ نبودنشخیرات میکنم...
آمد و ساز دلِ ما را نوازش کرد و آهبا نُتِ چشم خمارش بیقرارم کرد و رفتآمد و از قصّه ها گفت و غزل های وصالدور شمع خاطرش پروانه وارم کرد ورفتخواست تا درس محبّت بر منِ مجنون دهددر غم هجران عشق آموزگارم کرد ورفتمن گمان می کردم این قصه سرانجامش خوش استدر سرانجامش مرا چشم انتظارم کرد و رفتبا من از مهر و وفا می گفت و از دلواپسیبی وفا در خاطراتش ماندگارم کرد و رفتآمد و همچون ثریا غرقِ در عشقم نموداز غمِ دلدادگی ها شهریارم ک...
مرغ شب خوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند...
این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت...
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوزغرق گل است بسترم از بوی او هنوز...
《 آمد، نماند، رفت...》وقتی تقدیر از این سه کلمه برایت جمله می سازد،این جمله تبدیل می شود به حزن آلودترین داستان زندگی تو! ارس آرامی...
با خودم فکر میکردم عشق وجود خارجی ندارد ....یا اگر هم وجود دارد دور و بر آدم های خوش قد و بالا و چشم درشت سر و کله اش پیدا میشود ....و به همین خاطر همیشه به آینه فحش میدادم ....عشق حتما حس خوبی بود که به خاطر او نصیبم نشده بود...تا اینکه در یک روز سرد پاییزی گرمای نگاهی آینه راشکست .....گستاخ و سراسیمه ،به قلبم حمله ور شد ...درید و عصیان کرد و رفت .... زود رفت اما جمله ای پی نوشت برای چشمانم به یادگار گذاشت ......به غم عشق مبتلا گشته ...........
نپرس ای دل که آن دلبر چرا رفتبپرس از حال من بر من چه ها رفت تمام لحظه هایم رنگ غم شد که روزی از کنارم بی صدا رفت...
رفتدلتنگی جا ماندعادت می کنمبه یادگاری ش...
کفشانم را جفت کردم آمدی و کفش هایم را بین کفش هایت گزاشتی و همان گونه رهایش کردیکفش های مرا در حصار آغوشت قرار دادیدر حصار آغوش کفش هایتکفش هایم از آن روزدر حصار آغوش کفش هایت ماندهاما خودم چه؟تو رفتیدلتنگی آمدو مرا به جا تو به آغوش کشید......
شایعه کرده بودند که عاشق شده ام.میگفتندعجیب دوستش دارم.عجیب مهربان است.آنقدرحرف دلم میان مردم پیچید،که خودم نیز غریبانه عاشقش شدم....درهرلحظه ای،درهردم وبازدمی،بااونفس می کشیدم.بااومی خندیدم.نمی دانستم عشق راهردوبایدزندگی کنند.حال من عاشق بودم واودرفراموشی من سِیرمیکرد...اصلاهمه اش تقصیراین مردم است.من عاشق نبودم...آنقدردرگوش من ازعشق گفتندکه بی پروا وبی آنکه خودبدانم،عاشق شدم.....می بینی...حال من مانده ام بادلی که عاشق ...
همه ی وجودم را میگویم لحظه ای دلم برای درماندگی اش سوخت.دستی نبود ک تکه های خورد شده اش را جمع کند .خودش را بند کسی کرده بود ک هیچ نمی فهمید از عشق، هیچ نمی دانست از علاقه،هیچ درکی از دوست داشتن نداشت.مگر چ گناهی کرده بود ک این گونه تاوان دادچ گناهی کرده بود جز...اصلا چ کسی گفت عاشق گناهکار استچ کسی گفت دل توان گناه کردن دارد دل چ می فهمد گناه چیست از من ک خودم را بهتر نمی شناسی؛ساده بگویم برایت ؛من ؛جز مهر نمی دانم ،جز محبت نمی...
بی تفاوت توی چشمم زل زد و خندید و رفترنگ بیرنگی زحسرت بر دلم پاشید و رفتآنشب اما سردی برخورد بیرحمانه اشقبل رفتن نسخهُ مرگ مرا پیچید و رفتشانه زد موهای خود را/عطر زد بر پیرهنبهترین جامه هایش را به تن پوشید و رفتآنقدر بی تاب رفتن بود/ قرآن را کشیدازمیان دستم آن شب/خم شدوبوسیدورفتگفتم؛ آیا بازگشتی دارد این رفتن؛عزیز؟ازنگاهم پوزخندش را ولی دزدید و رفتاشک سردی حلقه زد درچشمهایم/سنگدلدر نگاهم التماس آخرم را دید و رفت...
رفت، به گمانم کسی منتظرش بود که اینگونه مرا زود رها کرد...
هی می گویند رفت که رفت...آخر تو چه می دانی...با رفتنش هستی مرا هم برد...!شده ام آواره ی خاطره ها...!...
گفت:قول بده...گفتم:چه قولی؟گفت:که هروقت یاد من افتادی بخندی...رفت...همه فکر کردن اونقدرا هم دوسش نداشتمکه فقط خندیدم...که همش خندیدم...
رفت،رفت...زمین را به آسمان هم بدوزیهنوز هیچ پروانه ای به پیله بر نگشته است!...
دلتنگمدلتنگ کسی که هیچکسم نبود... همه کسم شد!و در آخر بی کس ترینم کرد و رفت......
دردم همه در مصرع بعد استمن ماندم و او رفت و نیامد...!...
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفتهرچه کردم ناله از دل , سنگدل نشنید و رفت...
من اونجایی شکستمکه دوست داشتن منو فهمیدولی نخواست ، نذاشت ، رفت...
عاقبت دیدی که ماتت کردو رفت...
به شوخی گفتتمدیگر نمی خواهمت...خندید و رفت!فهمیدم شوخی منحرف دلش بود......
تا روزی که بود دست هایش بوی گل سرخ می داد از روزی که رفت گل های سرخ بوی دست او را می دهند...
بیایید بیایید که جان دل ما رفتبگریید بگریید که آن خنده گشا رفت...
آن که مست امدو دستی به دل ما زدو رفتدر این خانه ندانم به چه سودا زدو رفتخوست تنهایی ما را به رخ ما بکشدتنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت...
گاهیفقطباید تا عزیز ماند!این را از کسی آموختمکه دیشب رفتواسمش را در دفترم جا گذاشت...!...