پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حالم بد است انگار اصلا نیستماز آیینه پرسیدم من کیستمگفت تو غریب افتاده در جمعیاز ابتدا نبودی و نیستیتا کی کوبم بر شعر گویم هستمکیست آن کس آخر میگیرد دستممن غایبی هستم که هست حاضرآن کس که در هر کاری هست ماهراز سحر یک جادوگری خستمدر را بر او گفتم یا رب بستم...
نام دیگر توجادوگر قرن استوقتی اینگونه مراغیب می کنیدر آغوشت......
نام دیگر توجادوگر قرن استوقتی اینگونه مرا ..غیب می کنی در آغوشت!!...
در خیابانهای شهر راه میروم و به چهرهها، به حالت مردم، به اندامشان، به حرکات و به نگاههای بی رَمَقِشان مینگرم ؛ هرچه بیشتر نگاه میکنم بیشتر از خودم میپرسم چه بر سر نوع بشر آمده است؟ در واقع به جای نوع بشر همه جا نقاب می.بینم، نقاب اندوه، نقاب کینه و بغض و نقاب پریشانی !گاهی اوقات به نظرم میرسد که طلسمی شوم و خبیث بر سر شهر سایه افکنده است. وقتی همه خوابیده بودند جادوگری قدرتمند لبخند را از روی لبان مردم زدوده و به جای آن اندوه و کدورت بر...