سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شاید باید میرفتم...شاید نباید فکر میکردم...شاید رفتنم باعث اتفاقای خوبی میشد...ولی واستادم فقط به دور دست خیره شدم... چرا نرفتم؟؟باور کن خودمم نمیدونم چرا؟؟خشکم زده بود و حال عجیب غریبی داشتم...ولی دوباره تصمیم گرفتم برم..شاید الانم دیر نشده باشه...باید آماده بشم..باید تجربمو ور دارم بزارم کنارِ خودم راه بیوفتم..همیشه در حسرت شخصیتی از خودم هستم که هرگز نبودم..تلاش برای رسیدن به توهمی زیبا و خواستنی از خویش..آنچه ...
دلم درگیر عشق او، تمام قلب من با او عجب حال عجیبی شد..به راه او رود جانم...
حالم عجیب تر از آن است که بدانی دیشب کسی تو را صدا زد ومن مُردم اما تو بی خیال برگشتی وگفتی: جانم .....حجت اله حبیبی...
گرگ ها همراه و انسان ها غریببا که باید گفت این حال عجیب؟...
حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینیمن نگاهت بکنم تا تو چشام عشقو ببینی...