من خسته از زمین و زمان هستم حتی من از خودم به خدا سیرم در یک غروب خسته ی تابستان در یک اتاق ساکت و دلگیرم مثل کسی که منتظر مرگ است در ساعتی که ساعت اعدام است دارم به مرگ می رسم انگاری از زندگی ؛ زمین و زمان...
پاییز دلتنگی هایش را جای گذاشت تا عروس زمستان را با دوست دارم ها به حجله ی سپیدی ببرد
به بابام گفتم اگه پول ندی ماشین بخرم خودکشی می کنم، بعدازظهر رفت یه حجله کرایه کرد آورد خونه، گفتم این چیه؟ گفت هیچی، می خواستم کارا جلو بیفته