سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
من خسته از زمین و زمان هستم حتی من از خودم به خدا سیرمدر یک غروب خسته ی تابستان در یک اتاق ساکت و دلگیرممثل کسی که منتظر مرگ است در ساعتی که ساعت اعدام استدارم به مرگ می رسم انگاری از زندگی ؛ زمین و زمان سیرماحساس می کنم که به سلولی افتاده ام نه راه فراری هستنه پیک مرگ می رسد احساسم این است این که در غل و زنجیرمدر دشت سوت و کور غروبستان همسایه ی سکوت شدم آخرمانند گرگ قریه ی تاریکی تحت تسلط و نظر شیرمشیر است او به اسم به عن...
پاییز دلتنگی هایش را جای گذاشتتا عروس زمستان را با دوست دارم هابه حجله ی سپیدی ببرد...
به بابام گفتم اگه پول ندی ماشین بخرم خودکشی می کنم، بعدازظهر رفت یه حجله کرایه کرد آورد خونه، گفتم این چیه؟ گفت هیچی، می خواستم کارا جلو بیفته...